ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ
- ۱ نظر
- ۱۹ آذر ۹۲ ، ۲۲:۴۵
ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار
زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگه عشق نیست چرا عاشقیم
حق و باطل
اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل نیستی، هر جا که میخواهی باش. چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده. هر دو یکیست
مردی در ایستگاه مترو واشنگتن دی سی روی یک نیمکت نشست و شروع به نواختن ویلون کرد. ماه ژانویه بود و هوا خنک بود. او شش قطعه کامل را به مدت 45 دقیقه نواخت. ساعات اوج شلوغی روز بود و هزاران نفر از مقابل او عبور می کردند درست وقتی بود که بیشتر مردم به محل کار خود می رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال توجهش به او جلب شد. گام هایش را کند کرد تا صدای آن موسیقی دل انگیز را بشنود اما برای اینکه به موقع به محل کار خود برسد به ناچار دوباره با عجله به راه خود ادامه داد.
یک دقیقه بعد نوازنده ما اولین دلار خود را بدست آورد. خانمی بدون آنکه سرعتش را کم کند فقط این پول را در داخل کلاه او انداخت و رفت.
چند دققه بعد یک نفر به دیوار تکیه داد تا به نواختن او گوش فرا دهد. اما بعد از چند لحظه به ساعت خود نگاه کرد و با عجله حرکت کرد. مشخص بود که او هم دیر کرده است و باید به محل کارش برسد.
کسی که بیشترین توجه را به او داشت یک پسر بچه 3 ساله بود. مادرش او را می کشید اما او دوباره می ایستاد و به نوازنده نگاه می کرد. بلاخره مادرش او را با یک تکان محکم کشید و با خود برد ولی آن کودک سرش را برگردانده بود و تا جاییکه می توانست به نوازنده ما نگاه می کرد. این صحنه چندین بار تکرار شد و تمام والدین بدون استثنا فرزندان خود را هل می دادند و با زور آنها را با خود می بردند.
در طول این چهل و پنج دقیقه فقط شش نفر برای لحظاتی توقف کردند و به او گوش دادند. و در حدود بیست نفر به او پول دادند اما بدون توقف به راه خود ادامه داند. او 32 دلار پول جمع کرد. وقتی که کارش تمام شد و ویلون خود را جمع کرد هیچ کس او را تحسین نکرد هیچکس برایش دست نزد و حتی کسی او را نشناخت.
کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته اید؟ فیل میتواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت:
این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است.
آن با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است.
کودک پرسید چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی اش هیچ اثری نداشت، و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
هر کدام از ما، با نوعی فکر بسته شده ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است.
( شاید حرکتی لازم است )