الکتروسیکلت

شارژر موبایل مخصوص موتور

الکتروسیکلت

شارژر موبایل مخصوص موتور

سلام خوش آمدید

۱۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان آموزنده» ثبت شده است


موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته‌ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .موش لب‌هایش را لیسید و با خود گفت :کاش یک غذای حسابی باشد. اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.

  • علی واحدی

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت واردبیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

خوبه که قبل از تصمیم گیری هامون به عواقبش هم فکر کنیم 

  • علی واحدی

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود ، پس می داد . کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند …

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد ، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ! دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم ، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم ، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد . اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود ، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود .
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود . در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت . دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ! ولی چیزی نگفت !

  • علی واحدی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش‌های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته‌های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم‌هایت را بفروشی آخر ماه کفش‌های قرمز رو برات می‌خرم." دخترک به کفش‌ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ١٠٠ نفر زخم بشه تا ..... و بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ..... خدا نکنه ..... اصلآ کفش نمی‌خوام.


  • علی واحدی

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود..

  • علی واحدی